دخترک از مادرش اجازه گرفت که جلوی در بازی کنه . مادر با اینکه راضی نبود ولی برای اینکه از دست اسرار های اون خلاص شده اجازه داد. دحترک رفت ...
دخترک گریه کنان خودشو به مادرش رسوند و در حالی که صورتش از خجالت گل انداخته بود با لحن معصومانه ای گفت : "مامان...پسرک همسایه...پسرک همسایه منو به زور بوسید...".
مادرش که به شدت مذهبی بود سیلی محکمی به صورت دختر زد و به شدت دعواش کرد.اون شب پدرش هم دعواش کرد و دخترک یاد گرفت که نباید بذاره کسی اونو ببوسه.فکر اینکه به همین راحتی قراره بره جهنم یه لحظه ولش نمیکرد....چند ماه بعد خانواده ی پسرک هم اون محله رو ترک کردند.
سالها گذشت و دخترک بزرگ شد. پدر دختر دو سال بعد از اسباب کشی از دنیا رفت. مادرش هم به شدت مریض بود و اهل محل میگفتند که تو این خونه دختری زندگی می کنه که خرج مادرشو میده و تقریبا" همه فهمیده بودند که دختر از چه راهی این پولارو در میاره.حتی چند بار همسایه ها زنگ خونه شونو زده بودند و تهدید کرده بودند که یه روز بالاخره پلیسو خبر میکنند.
اون روز هم دختر کنار خیابون منتظر وایساده بود که ماشین مدل بالایی چند متر جلوتر ترمز کرد و مردی سرشو بیرون آورد و بدون اینکه دختر رو ببینه با لحن احمقانه ای گفت :" بیا بالا خانوم! به توافق میرسیم! "دخترک حرکت کرد و سرشو داخل پنجره ی ماشین کرد...نگاهش با نگاه مرد گره خورد...چهره آشنا بود... ناخودآگاه دستشو گذاشت روی گونه هاش.جای یه بوسه رو صورتش میسوخت...
الان می دونم که هر کسی مشکلات و نگرانی های خودش رو داره بعد از اینکه تمام اینها رو دیدم به این موضوع فکر کردم که من اونقدر ها هم بد بخت نبودم
همه اون آدم هایی که دیدیم الان دارند به من نگاه می کنند
و حتما پیش خودشون فکر می کنند که اونقدر ها هم بدبخت نیستنند
خیلی خوبه که آدم مهم باشه ولی مهم تر از همه اینه که آدم خوب باشه و هر مقامی هم که باشه مغرور نباشه.